چند ماهی است که وبلاگی دارم تا در آن بنویسم
اینکه چه بنویسم را نمیدانم، اما میدانم تا به حال جراتش را نداشته ام چیزی بنویسم.
بارها شده آن قدر افکار، هیجانات و احساسات مرا احاطه کرده اند که چاره ای جز گریه برای رهایی از چنگالشان نیافتم. گویی هر بار با این گرداب به قعر وجود خود رفته و در خودم غرق می شوم. شاید این غرق شدگی های پی در پی مسبب این شده که من نتوانم حرف بزنم، نتوانم احساساتم را تبدیل به کلمات کنم. نتوانم از درونم بگویم. و شاید بخاطر همین انگار لال شده ام. میخواهم کمی تلاش کنم از کلمات برای بیان درونم استفاده کنم و این وبلاگ می تواند بهانه ی خوبی باشد. صرفا برای خودم.
چند ساعتی بیشتر تا تحویل سال نو نمانده
و میدانم چقدر همه لحظه شماری میکنند تا این سال به اصطلاح جاری زودتر به پایان برسد. بلکه سال جدید، همان چیزی باشد که آرزویش را داریم. همان آب روی آتش، همان شاهزاده ی سوار بر اسب سفید، همان نوشداروی قبل از مرگ سهراب، همان روزهای خوب، روزهایی که دیگر با شنیدن خبرهای بد شروع نمیشوند، روزهایی که یکدیگر را دوست میداریم، روزهایی که سرشارند از خوشی و سلامتی. همان سال خوب، سالی که با سیل و آوارگی هموطنانمان آغاز نمی شود و با جان باختن هزاران نفر از آن ها تمام نخواهد شد. تحویل سال امری است محتوم. اما این اتفاق برای من شادی و اندوه توامان دارد. شادی از این گمان و امید که سال پیش رو، سالی خوب باشد و خدا در ۹۹، هر آنچه را که اتفاق افتاده از دلمان در خواهد آورد و اندوه از این بابت که همانند سالهای گذشته، صرفا دچار امیدی واهی شده باشم و ۹۹ ادامه ی نمودار شیب دار رو به سقوط ۹۸ باشد.
در کشاکش این افکارم، این چند روز آخر اسفند نیز برای من به طرز فجیعی غم انگیز و تحمل ناپذیر بود. اخبار وحشتناک این روزها و زندگی شخصی را هم که به این این ترکیب بیفزاییم، خوراک خوبی می شود برای افسرده کردن و خواب به چشم نیامدن. امروز نزدیک ساعت ۸ صبح چشمانم گرم شد و بالاخره خوابم برد، ساعت ۳ بعد از ظهر در حال صبحانه خوردن بودم که برادرم صدایم زد و این رنگین کمان را در پهنه ی آسمان نشانم داد. کمانی بود هفت رنگ در زمینه ی آبی خاکستری آسمان این روزهای تهران. از پشت ساختمانی در آن ته های تهران شروع شده بود و دنباله اش آسمان را طی کرده بود تا به ساختمان دیگری برسد و خود را پشت آن پنهان کند. گویی با اضافه شدنش به قاب همیشگی پنجره ی ما، روحی تازه در کالبد بی جان همه ی این عناصر داخل عکس دمیده بود. صحنه ی جالبی بود، مثل سکانس پایانی فیلم های ژانر دیزستر موویز یا سینمای فاجعه که در آن ها معمولا مردم در دسته های چندهزارتایی می میرند که البته بی شباهت به وضعیت این روزهای ما هم نیست. در انتهای فیلم پس از اینکه شهر با خاک یکسان شده، برای اینکه نشان دهند دیگر این ویرانی و سیاه بختی و بلایا به پایان رسیده و شهر نیز به آرامش، چنین صحنه ای به عنوان سکانس آخر نمایش داده میشود و بعد، تمام.
همگی ما پدیدار شدن این مهمان سرزده را آن هم در آخرین روز از مزخرف ترین سال، به فال نیک گرفتیم و امیدواریم نوید سالی پر از اتفاقات خوب باشد از جانب خدا و پیامی برای دلهای خسته ی ما. این تهران خاکستری، این خیابان های خالی، این ساختمان های قوطی کبریتی بی روح، این مردم غمزده و احساسات غبار گرفته شان، به این نشانه نیاز داشتند مگر پایانی باشد بر همه ی این ناگواری ها.