نمیخواستم تمام شود آن حجم هنگفتی از انرژی و آرامش را که داشت به درونم سرازیر میشد. کافی نبود این زمان کم برای زدودن غبار سالها زندگی در شهر.
زمین داشت با من حرف میزد، کوه ها مرا به تکیه دادن به خود دعوت میکردند، آسمان از همیشه به من نزدیکتر بود، همه چیز سبک بود، آنقدر سبک که میتوانستم پرواز روحم را بر فراز آن تپه های مخملین احساس کنم. باد صورتم را نوازش میکرد، مرا در آغوش میگرفت، ابرها به من مینگریستند، خورشید میرقصید. من صدای پرواز پرندگان مهاجر را از فرسنگ ها دورتر میشنیدم، صدای بال زدن پروانه ها را، صدای حرکت خون در شریان هایم را.من از تپه روبرویی صدای لالایی گفتن دخترکان را برای عروسکشان میشنیدم، صدای گرم پدرانشان را که عاشقانه عشق می دهند بهشان، صدای قهقهه های بی امان خانواده ام را که یک به یک از روی تپه ها میگذشت.
در هیاهوی خاموش جیرجیرک ها، سرازیر شدن گوسفندان برای چرا، اتفاقی بود که این زیبایی و خلوص را تکمیل میکرد. هیجانی وصف ناشدنی به سراغم آمده بود، به مانند کودکی رها به طرف این مظلوم ترین چارپایان میدویدم. از بینشان میگذشتم و به گریختنشان هزاران بار میخندیدم. آن وسط روی زمین نشستم، به سبزی تپه ها و مسحورکنندگی آسمان و این مخلوقات دلربای پشمین نگریستم و گوش فراسپردم. صدای بع بع و طنین زنگوله ها نیز به صداهایی که با گوش جانم میشندیم اضافه شده بود. من با کائنات یکی شده بودم. من دیگر من نبودم. چیزی بودم ورای جسم و جانم. بسی فراتر، بسی والاتر. سعی میکردم بیشتر ببینم و بشنوم و حس کنم. هر آنچه هست را با تمام وجودم سر بکشم و ببلعم. اما افسوس که عطش این یگانگی را انتهایی نیست.
به گمانم ما انسان ها راه خود را گم کرده ایم، راه ما درست از روی تپه های آوازخوان میگذرد، از زیر آسمان های ژرف و آبی، از روی دریاهای زلال و مواج، از لا به لای گندمزارهای زرین، از کنار رودهای خروشان، از وسط درختان سر به فلک کشیده، از روی یخ های بکر و قطور قطب.چیزی باید میشد تا برای مدت کمی هم که شده دست بکشیم از تخریب این نعمت ها. چیزی به قیمت پایین آمدن ارزش نفت، به قیمت فروپاشی برخی اقتصادهای بزرگ دنیا، به قیمت جان دادن هزاران نفر از سراسر دنیا. که اگر این طور نمیشد، فکر نمیکنم چند صد سال بیشتر می توانستیم روی این جهنمی که برای خود با بی رحمی هرچه تمام تر پدید آورده ایم دوام بیاوریم.
